می نویسم که "شب تار سحر می گردد"/یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد






 شب همان شب که سفر مبداء دوران می شد/خط به خط باور تقویم مسلمان می شد
شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب/صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها/باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها
مرد؛ مردی که کمر بسته به پیکار دگر/بی زره آمده در معرکه یک بار دگر
تا خود صبح خطر دور و برش می رقصید/تیغ عریان شده بالای سرش می رقصید
مرد آن است که تا لحظه ی آخر مانده/در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده
گر چه باران به سبو بود و نفهمید کسی/و محمد خود او بود و نفهمید کسی
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها/باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها
دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند/جان پیغمبر خود را سپر خود کردند
بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد/آیه ی ترس برای چه کسی نازل شد
بگذارید بگویم خطر عشق مکن/جگر شیر نداری سفر عشق مکن
عنکبوت آیه ای از معجزه بر سر در دوخت/تاری از رشته ایمان تو محکم تر دوخت
از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر؟!/از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟!
یازده قرن به دل سوخته ام می دانی/مُهر وحدت به لبم دوخته ام می دانی
باز هم یک نفر از درد به من می گوید/من زبان دوختم و خواجه سخن می گوید:
"من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم/مُهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم"
طاقت آوردن این درد نهان آسان نیست/شِقْشقِیّه است و سخن گفتن از آن آسان نیست
می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام/دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت/دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت
آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد/با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد
داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود/چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود
داد و بیداد برادر که برادر تنهاست/جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست
یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند/همه دنبال فلانی و فلانی رفتند
همه رفتند غمی نیست علی می ماند/جای سالم به تنش نیست ولی می ماند
مرد مولاست که تا لحظه ی آخر ماند/دشمن از کشتن او خسته شده درمانده
در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند/جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند
مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون/آن چنانی که علی از اُحد آمد بیرون
می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام/دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
می رسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است/می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد/اِن یَکاد از نفس فاطمه بر تن دارد
کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام/تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام
فاطمه فاطمه با رایحه ی گل آمد/ناگهان شعر حماسی به تغزّل آمد
می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام/دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
می رسد قصه به آن جا که جهان زیبا شد/با جهاز شتران کوه اُحد بر پا شد
و از آن آینه با آینه بالا می رفت/دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت
تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد/پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است/پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد/بین دست پسر آمنه بالا می رفت
گفت: این بار به پایان سفر می گویم/«بارها گفته ام و بار دگر می گویم»
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست/کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست
گفت ساقیِ من این مرد و سبویم دستش/بگذارید که یک شمّه بگویم، دستش
هر چه در عالم بالاست تصرف کرده/شب معراج به من سیب تعارف کرده
گفتنی ها همگی گفته شد آن جا اما/واژه در واژه شنیدند صدا را اما...
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد/آن که فهمید و خودش را به نفهمیدن زد
می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام/دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
شهر این بار کمر بسته به انکار علی/ریسمان هم گره انداخته در کار علی
بگذارید نگویم که اُحد می لرزد/در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام/دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام


می نویسم که "شب تار سحر می گردد"/یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد
سیدحمیدرضا برقعی