گیل گمش پادشاه شهر بروگ، شهری با دیوار های بلند است 

دو سومش خدا و یک سوم او انسان 

در تمام شهر یگانه است 

خدای آسمان انو به اله ی بزرگ قالب پرداز ارورو دستور می دهد تا همتایی، رقیبی برای او بیافریند 

و ارورو به همراهی مرداک پهلوان نقشی می زند و سپس ام کیدو را می آفریند 

ام کیدو مرد صحراست، با جانوران صحرایی زندگی می کند 

خبر حضور او در صحرا به گیل گمش می رسد و گیل گمش به توصیه ی مادر خردمندش او را به ترفندی به شهر می کشاند 

در رقابتی که در می گیرد ام کیدو بر زمین می خورد 

گیل گمش او را بر پای مادر می اندازد و مادر او را به فرزندی می پذیرد 

از این پس گیل گمش و ام کی دو دو برادر، دوست و همراه یک دل می شوند 

در نبرد یار هم و در خوشی ها کنار هم هستند 

تا اینکه مرگ ام کیدو را در بر می گیرد 

مرگ ام کیدو برای گیل گمش پذیرفتنی نیست 

و به صحرا می زند 

وحشت مرگ او را در بر می گیرد 

و به جستجوی اوت نپیشتین دور، مردی که زندگی جاودانه را یافته بود می پردازد

پس از سختی های زیاد او را در آنجا که رودها به دریا می ریزند 

در آن سوی آبی های دور می یابد 

و با هم راز می گویند 

... 

گیل گمش گیاه زندگانی را در عمق آبهای شیرین می یابد و بر می دارد تا آن را به بروگ ببرد و به تمام پهلوانان شهر بخوراند 

تا همه جاودانه شوند 

اما در بین راه ماری گیاه را می جوید و می بلعد 

گیل گمش نا امید و خسته به سوی کاهنان می رود و می خواهد روح ام کیدو را بر او هویدا سازند 

کاهنان راه بر او نشان می دهند 

راهی دیار خاک می شود اما آنجا راهش نمی دهند 

به درگاه خدای مهربان آبها انیل استغاثه می کند 

و خدای مهربان عمق آبها، به خدای مردگان دستور می دهد که گودالی در زمین فراهم سازد تا روح ام کیدو از آن برون آید و

با برادر سخن بگوید 

دیدار میسر می شود 

اما ام کیدو اجازه ی سخن گفتن از راز نردگان ندارد 

گیل گمش به بروگ بر می گردد 

و هنگامی که در تلار قصر خفته است

مرگ او را در آغوش می گیرد